صدراصدرا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

فرشته ما صدرا

صدرا و كلانتري

1390/4/25 11:11
نویسنده : فهیمه
1,441 بازدید
اشتراک گذاری

ببخش مامان جون وسطا به نكات مهم گذري كردم گفتم آخه خاله هايي كه ميان سر مي زنن بهت يه چيزي هم واسه ني ني هاي خودشون ياد بگيرن خلاصههههههههههه

روزي كه با الهه جون بودي قرار شد شب بريم خونه ماماني .الهه جونم چون مي خواست بره عروسي گفت من و درست كن بعد برو

ما الهه جون و آيناز و حاضر كرديم و راهي عروسي و خودمون هم راهي خونه ماماني شديم.البته چون مسير تالار و خونه ماماني يكجا بود همه با يك ماشين رفتيم

همه سوار ماشين عمو حامد(باباي آيناز) شديم و بوف بوف بوف كنان توي بزرگراه امام علي

كنارمون يك ماشين پليس بود و دوتا سرباز هم راننده اش بودن در ضمن هفته عفاف هم بود و صداي ضبط ماشين هم بلند

ماشين پليس به عمو حامد گفت بزن كنار

عمو حامد رفت

دوباره اومد كنارمون و گفت بزن كنار

بابا مجيد گفت اولا شما چكاره هستيد و دوما كاره اي هم باشيد حوزه شما نيست و عمو حامد پاش و گذاشت روي گاز خيلي بد رانندگي مي كرد سرعت راحت 140 بود

از بزرگراه كه پيچيد ماشين پليس هم پشت سرمون بود كه ترمز زد و ماشين پليس دو تا چرخ دور خودش زد خدا خيلي رحم كرد وارد بلوار آزادي شد و به ترافيك مي خواستيم بخوريم كه با همون سرعت دور زد و وارد يك كوچه شد و ماشين پليس هم همچنان دنبالمون

خاله الهه داد مي زد و مي ترسيد و آيناز هم گريه مي كرد.

وارد يك كوچه كه شديم خاله تهمينه گفت حامد مواظب باش جلو بسته است و خرابه كه عمو حامد دوز رد و توي يك كوچه بن بست گير كرديم

البته اگه خاله تهمينه نگفته بود الان همه مون مرده بوديم با اون سرعت و ....

خلاصه اونا ما رو گرفتن اومدن جلو كه سوييچ و بردارن كه عمو حامد نزاشت

گفتن واسه چي ايست نكرديد كه دوباره بابا مجيد و عمو حامد هم اون حرفا رو تكرار كردن

خلاصه يك ساعت و ربع اونجا بوديم و از كلانتري كسي نيامد

عمو حامد به دوست صميميش كه توي كلانتري سجاد بود زنگيد گفت الان ميام

دير كرد كه عمو حامد دوباره زنگ زد و گفت تصادف كردم

خلاصه يك موتور از كلانتري فرستادن و ما همه رفتيم كلانتري

آيناز كه همچنان ترسيده بود و گريه مي كرد و بمن مي گفت بيا توي ماشين اينا صدرا رو نبرن .....

وارد كلانتري كه شديم آيناز گفت مامان اينجا عروسيه؟

خلاصه سربازه شكايت نوشت و ... كار داشت بجاهاي باريك مي رسيد كه دوست عمو حامد يك جوري خاتمه داد و بخير گذشت خلاصه پس از 5 ساعت ما به خونه ماماني رسيديم كه ماماني هم كلي نگران بود.

دوست عمو حامد هم گفت به فرمان ايست حتما بايد جواب بديد

آخه چرا فرار كريد؟

اين سوال توي ذهنمون موند آخه چرا فرار كرديم

در هرصورت بخير گذشت وگرنه يا مرده بوديم اون صحنه يا عمو حامد بازداشت مي شد و يا....

خدايا شكرت كه هميشه هوامون و داري

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)