صدراصدرا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

فرشته ما صدرا

واي خداي من كجايي؟

1390/11/5 11:46
نویسنده : فهیمه
2,352 بازدید
اشتراک گذاری

الان كه دارم اين و مي نويسم اشكم داره ميريزه

خيلي داغون شدم از شنيدن اين خبر

انار فرشته كوچلويي كه همه براش دعا كرديم ديگه خوب شد

خودش خوب خوب شد ديگه هيچ دردي نداره

جاش راحته ولي...............

خدا مي دونه مامانش چي مي كشه

خدا مي دونه باباش چي مي كشه

خدا ميدونه اون شبي كه تنها اومدن خونه و جاش خالي بود چيكشيدن

خدا مي دونه شمع تولد 2 رو چه كردند

و خيلي چيزها كه ما نمي دونيم وفقط

خدا ميدونه

فردا میریم تا با همه لحظه هایی که صدای خنده انار بود و شادی و شیطنت هاش خداحافظی کنیم..تا جسم درد کشیده و خسته اش رو به سرمای خاک بسپاریم..فردا میریم تا انار رو ببریم خونه جدیدش...فردا میریم تا عروسک های انار رو آروم کنیم...فردا میریم تا بی رحمی دنیا رو ببینیم...ببینیم که چطور خاک سرد دلش میاد گل 2 سالمونو بغل کنه..میریم که به فرشته ها بگیم آروم ببریدش بالا...هنوز بخیه هاش تازه است.. هنوز زخمهاش خوب نشده.. هنوز تو ریه هاش خونه..

میریم اما به مادرش چی بگیم؟اتاق خالیشو که میبینیم چیکار کنیم؟نقاشیهاشو...لباسهای کوچولوشو...بلوز جدیدشو که وقت نکرد بپوشه رو...

میریم که انارمونو ببوسیم و بسپریم به آغوش خاک...

دلم آتیش گرفت وقتی مادرش گفت دلم میخواد بغلش کنم و صورتشو ببوسم اما  همه تنش زخمه... خوب میشه دخترم؟

 خوب شد زهرا جان....دردش...زخمش...سوختگیش...

 انارم خاله تو قلب مایی...برای همیشه....

 خدایا توان بده فردا بتونم دستای زهرا رو بگیرم...بتونم طاقت بیارم وقتی تن کوچولوی انار و میذارن تو خاک....

خدایااااااااااااااااااااا کجاااااااااااایی این روزهااااااااااااااااااااااا؟

من الان با شیما صحبت کردم . شیما الان تو ماشین حمل فرشته ها کنار انار کوچولو نشسته بود گفت بنویسم که دوستانش در جریان باشن که دارن میرن انار را برای همیشه به قلب خاک بسپارند. از من خواست بنویسم که انار شبیه یه عروسک خوشگل شده گفت که بگم تمام کسانی که نگران بودن موقع شستن اذیت بشه خیالشون راحت باشه چون خودم شستمش و خودم کفنش کردم...خیلی آروم بود. آخه انار عمو خیلی ماهه

مروز رو هيچ وقت از ياد نميبرم...يادم نميره انار رو از كاور مشكي زيپ دار دراوردم و نزدیک 5 دقیقه فقط نگاهش كردم....بانداي روي بازو و سينه اش رو با قيچي بريدم...موهاي مشكي و لختشو با شامپو شستم..بغلش كردم و گذاشتمش روي كفن سفيد...گريه ام نميومد...فقط ميخواستم روي همه زخماشو بپوشونم كه زهرا وقتي ميبينتش دلش اتيش نگيره....بعد بغلش كردم و تا خونه رو پاهام خوابوندمش...از طرف همه شما بوسش كردم...صورت مثل ماه اما سردشو...دستاي تپل اما بي جونشو...مژه هاي بلندي كه ديگه تكون نميخورد رو...به خدا انگار تكه اي از وجودم رو شستم و لباس پوشوندم..انقدر نگاهش كردم كه هيچ وقت از عمق خاطراتم پاك نميشه

دادمش بغل زهرا بردش تو خونه براش لالايي خوند باهاش حرف زد و بعد اورديم و سپرديم به سرماي خاك.............


نميدونم اگه تو اون لحظه ها نفيسه نبود طاقت مياوردم؟اگه ليلا زنگ نيزد و حرف نميزد اگه بهناز مهنوش ثنا روژين ويانا و خيلياي ديگه كه الان تو ذهنم نيست بهم ارامش نميدادن ميتونستم تحمل كنم...........




به خودم ميگم چطوري تونستي انار رو با تن سفيد اما زخمي بغل كني؟انگار زنده بود.....مثل هر روز ديگه اي كه بود......فقط وقتي بوسيدمش از سرماي وجودش يخ كردم و فهميدم انار رفته............


اگه امشب مامانش دلتنگش بشه كجا بايد دنبالش بگرده تا بغلش كنه..كمر باباش شكست......


خدايا باور كن ديگه هيچ كدوم ما توان نداريم.............من كه ندارم...............

 

چی بگم که دلم خونه برای اغوش خالی زهرا که میگه :شیما انار کجاست؟کی برمیگرده؟



من با یک دانه انار زنده میمانم
و زندگی ام را با خیال میسازم
خیالی به رنگ آبی که جریان دارد در
رگ های آن خون
خونی به سرخی دانه های انار...

 

 

برگرفته از وبلاگ

http://nafasjooonam.blogfa.com/

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان ستایش
7 بهمن 90 0:27
سلام فهیمه جون منم بخدا شوکه شدم موقعی شنیدم خدا به زهرا و احمد صبر بده
مامان ستایش
9 بهمن 90 22:44
سلام عزیزم من آپم
الهه
24 بهمن 90 8:11
سلام عزیزم. آره من مشهد زندگی می کنم اگه کاری داری در خدمتم
مهسا مامان مرسانا
29 بهمن 90 17:13
عزیزم کجاییییی؟ دلتنگتیم