صدراصدرا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

فرشته ما صدرا

7 اسفند 89

1391/1/17 13:02
نویسنده : فهیمه
999 بازدید
اشتراک گذاری

آنگاه که سر تعظیم در مقابل خدای یگانه فرود آورده بودم اولین نشانه ی آشکارت را حس کردم.
 

از آن زمان 9 ماه به انتظار نشستم تا آن هنگامي که  من  تو را در آغوش گرفتم ...

هفتم اسفند ماه سال  89 بهاریترین روز زمستان بود که تجربه کردم.

خدایا سپاس برای صدراي آسمانی که نصیبم کردی

قشنگ ترین صدای زندگی تپش قلب توست. باشکوه ترین روز دنیا تولد توست. پس برای ما بمان و بدان

که عاشقانه دوستت داریم

نفس هات که به گونه هام ساییده می شود انگار آرامش بهشت را به چشمهام می فرستی

دستهات که می چرخد و میان دستهام پنهان می شود... خنده هات، که ریش می شوم و عاشق

چشمهات که عمق نگاههام را می کاود و من که همیشه تو را کم دارم از داشته هام

دلتنگ که می شوم... انگار صدای گریه های توست ....تنها نوازشی که مرا به خود فرو می برد

تو فرشته ای یا نه..نمی دانم...اما همین مرا بس که چشمهای خداوند میان دستهای من و تو پیداست

فتبارك الله احسن الخالقين

پسرم توي وب قبليت خاطرات زايمان و به صورت چرکنویس نوشتم ولي چون ديگه اينجا همه اش سر و

جمع شده به اين نتيجه رسيدم كه روز تولدت دوباره اينجا برات بگم.

هفتم اسفند 89 ........

خديا شكرت

خداوند تو را به من هدیه داد و من همیشه دلشوره دارم از اینکه شاید آنچه می پنداشتم نباشم

تولدت مبارك پسرم......دردونه مامان

يكسال از اون روز ميگذره

چقدر زود بزرگ شدي

٧ اسفند 89 برف ريزه ريزه مي اومد..هواكمي سرد بود

صبح رفتم پيش دكترم خانم دكتر انصاري و ازش خواستم حالا كه پسر من نيمه دوم اونم دقيقه نودي شده و منم بايد سزارين بشم يك تاريخ رند بهم بده هههههههههههه

12/12

ولي خانم دكتر گفت نمي شه توزودتر زايمان مي كني

منم اصرار كه نه كو تا 20 ام

خانم دكتر برگه بيمارستان و واسه 9 اسفند داد و گفتم برو اگه دردي يا حالت خاصي نداشتي همون 12 بيا

منم خوشحال رفتم بيرون

در ضمن هنوز سرويس چوبم نيامده بود

چون مراسم سيسموني نداشتم و فاميل بابا مجيد معلوم نبود كي بيان مي خواستم اونم لحظات آخر باشه

خلاصه..........

 رفتم و سري به سرويس چوبيه زدم و گفتم امشب يا فردا شب بيار

و سرخوش و خوشحال رفتيم با مامان جون وپدر جون به گشتن

تا اينكه ساعت 2 و نيم اومديم خونه

ساعت 3 بود كه مي خواستيم نهار بخوريم  همين كه خم شدم يك لقمه بخورم ي چيزي احساس كردم

بي تفاوت به خوردن ادامه دادم...........ولي تو بي تفاوت نبودي

حس كردم دستشويي دارم ولي اينطوري نبود

 يك دلشوره عجيب گرفتم ولي به كسي نگفتم تا نهار تموم بشه

خلاصه همين طوري نهار رو دست و پا شكسته خوردم و وسطهاش يكسري هم به دستشويي مي زدم

نهار كه تموم شد مامان جون گفت چيزي شده

گفتم موقعي كه خم شدم ي چيزي حس كردم و از موقع هم آبريزش دارم

گفت وااااااااااااااااااااااااااااااااااااي خدا مرگم بده كيسه آبت پاره شده

ساك بچه كووووووووووووو

سرويس چوب چي؟ديدي گفتم بزار زودتر بيارن چرا اينقدر لجبازي

گفتم نه بابا......... مامان جان چه خبر من تاحالا كيسه آبم تركيده اينطوري نبود

گفت اين سوراخ شده

تو تكون نخور

به خواهرم گفت بدو برو به دكترش زنگ بزن

دكترم گفت سريع برسونديش بيمارسسسسسسسسسسستان

خداي من چه خبره مگه

در اين حين كم كم دردهاي منم داشت شروع مي شد

دردي شبيه عادت ماهانه

تا اينها ساك بچه رو بردارن و به بابا مجيد زنگ بزنن و پدرجون ماشين آماده كنه و مامان توصيه هاي آخر و به خاله تهمينه بگه و ..........

يك ساعتي طول كشيد

بابا مجيد زود رسيد خونه و همه با هم رفتيم بيمارستان

در طول راه دردهام بيشتر و فاصله اش كمتر شد

مثل اينكه همه مي ديدن خيلي درد دارم

در طول راه مدام با خودم آيه الكرسي و صلوات و انا اعطيناك رو زمزمه مي كردم و فقط دعا مي كردم

خدايا خودت كمكم كن خودت آرومم كن

" الا بذكرالله تطمئن القلوب" فقط همين

تمام بدنم داغ شده بود

استرس تمام وجودم و گرفته

مطمئن بودم چيزي نيست..پسر من خوبه....فقط خسته شده

در طول راه نگاهم به نگاه مجيد دوخته شده بود

مردي آروم و موقر

مردي كه 9 ماه خيلي چيزها رو واسه من  رعايت كرد

مردي كه خيلي تحمل كرد

خيلي كارها كرد

اونم نگاهم و مي فهيد بهم آرامش مي داد

احساس داشتن دستشويي هم كه ول كن نبود

بغضي تمام راه داشت گلوم و فشار مي داد وقتي نگاهم به نگاه پدر جون مي افتاد لبخندي همراه با ترس روي صورت جفتمون نقش مي بست

تمام راه رو همه براي دلگرمي من مي گفتن و مي خنديدن

كه نه حرف تو نه خانم دكتر

هرچي آقا صدرا بخواد

اون عدد 7 رو مي پسنده و...........همه ههههههههههههههههه ولي باز سكوت سنگين

ولي من بازم ناراحت بودم

كلي برنامه داشتم

همه چي بهم ريخت و طبق برنامه ام پيش نرفت اي خدااااااااااااااااااا

فقط خوبيش اين بود كه ارايش داشتم و فقط يك دستي روش كشيدم

ديگه كم كم داشتيم به بيمارستان نزديك مي شديم

خيلي درد داشتم.......... با وجود مراعات شديد پدر جون همون تكونهاي كوچيك هم خيلي اذيتم مي كرد

وارد بيمارستان پاستور شديم و برف شديد تر شده بود برگه بيمارستان و نشون داديم

گفت الان چرا؟؟؟؟؟؟؟

گفتم خانم دكتر هستن؟ خودشون در جريانن

گفت برو بخش زايمان

خداي من چرا

من آمادگيش و ندارم

پشت در بخش زايمان بودم.انگشتم مي لرزيد نمي تونستم زنگ و فشار بدم

كه مامان جون بلافاصله فشار داد

هميشه خيلي دير باز مي كردن (آخه من يكبار ديگه واسه سقط اينجا اومده بودم مي دونستم) ولي همونجا باز شد و با يك توضيح مختصر گفت بدو بيا داخل

گفت بايد معاينه بشي

بعد از معاينه داد زد پارگي شديد كيسه آب عجله كنييييييييييييد

به من گفت زود برو لباس بگير و لباسهات و عوض كن

منم مدام مي گفتم من ناشتا نيستم هاااااااااا

من بي حسي نمي خوام

من الان نهار خوردم

.

.

تا من لباسهايي كه بهم داده بودن عوض كنم اونا هم تند تند پرونده ام پر مي كردن

نام

نام خانوادگي

.

.

يكي اومد وسرم رو بهم وصل كرد.............ضربان قلب بچه روگرفتن.........فشار خون خودم و....

ديگه حاضر بودم

لباسهام و به همراهيم تحويل دادن و يك شنل روي دوشم انداختن

بردن اتاق عمل

دفعه قبل كه كورتاژ داشتم و يا زمان سركلاژم اتاق عملش اينجا نبود

گويا تغيير داده بودن

دردهام داشت ديوونه ام مي كرد

اينقدر همه چي سريع پيش مي رفت كه مهلت فكر كردن نداشتم

فقط صلوات و آيه الكرسي

خديا چقدر زود داره  مي گذره

تا چشمم به دكتر افتاد دوباره شروع به تكرار كه خانم دكتر من ناشتا نيستم

اصلا الان وقتشه و..........كه دكترم خنديد گفت 3 ساعت نيست از پيشم رفتي دنبال تاريخ رندي؟ههه

در همين بين  دكتر بيهوشي كه تا حالا سه بار ديده بودمش اومد

گفت نگران نباش

بي حسي كه نميخواي؟گفتم نه

گفت پس بسپر به من

برو دراز بكش

شروع كردن دستام و بستن و يك چيزي به انگشتم وصل كردن وكلي دم دستگاه ديگه

خداي من

اين چه حسيه

هم خوشحال بودم هم استرس شديد داشتم

باور نميشد امروز صبح بود كه اصرار كه فلان و بهمان 9 نه 12 و ...

هنوز مدتي نگذشته بود كه آماده ديدن معجزه درونم بودم

خدايا شكرت ولي چرا اينطوري؟چون من خيلي ترسو هستم

هميشه با خودم مي گفتم شب قبل عملم از ترس مي ميرم

بنظرم اون شب اصلا نمي گذره

ولي واسه خودم اينطوري شده بود

داشتم واسه همه كسايي كه ازم خواسته بودن دعا مي كردم كه احساس كردم شكمم سرد شد

از بتادين بود شيو كردن و دوباره سرد شد

همون طوري مي لرزيدم و همه حس مي كردن

فقط گفتم زماني كه به هوش ميام خيلي سردمه تو رو خدا پتوي گرم روم بندازيد

دکتر بي هوشي گفت اوامر شما اجرا خواهد شد

بازم هم چيزي هست؟؟؟؟

دكترم آماده با لباس مخصوص و عينك پيشم بود و ميخنديد

گفت ما آماده ايم هاااااااا

چيزي به سرمم تزريق شد

دكتر بيهوشي كه كلي مهربونه چيزهايي مي گفت و اسم صدرا رو مي پرسيد و ......

كمكم چشمام داشت بسته مي شد و من مقاومت مي كردم

اين حس و دوست داشتم

نگاهي به ساعت انداختم ساعت 6 و نيم بود

باز داشتم با خودم صلوات مي فرستادم كه ديگه چيزي نفهميدم

مثل باد گذشت

توي ريكاوري كم و بيش يادمه يك خانومي ناله كنان كنارم بود

احساسا درد و سرما نداشتم

پتوي گرمي روم بود

باز يادم نمياد

تا اينكه توي راهرو جلوي اتاقم بودم

مجيد و ديدم زدم زير گريه

بابام اومد جلو زود خنديدم كه ناراحت نشه

گفتم حالام خيلي خوبه بابا

مامان وديدم

گفتم ديدينش؟؟سالمه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟راست بگيد

نمي دنم چرا حس مي كردم دروغه

ترس داشتم نكنه .. نه خداي من بياريديش تا ببينم

من و روي تخت داخل اتاق گذاشتن

البته كمي درد داشتم ولي چون بابام نگران نشه خودم هم كمك كردم و نشستم

گيج بودم

مجيد سالمه

بابا: آره سالمه.چه فرشته نازي.........شكل عزيز جونشه

صحبتهاي بابا همراه با لبخندش آرومم كرد و مي دونستم راست مي گه

چشمام باز داشتن بسته مي شدن

من مامان شدممممممممممممممم

خدايا شكرت

9 ما تموم شد با سختي هاش با تلخيهاش با خاطراتش

ولي من لذتش و خيلي نبردم

بس كه بد ويار بودم و استراحت مطلق

پرستارها اومدن و يك شياف برام گذاشتن

ساعت 7.15 بود

دكترم به مامان گفته بود بيهوشيش و خيلي كم زديم

در كل راضي بودو وتوي شك چي شد يك دفعه

امروز صبح كجا بودم و الان پسرم كنارمه

مامان رفت که پسرم و بیاره ÷یشم تا از صحتش مطمئن بشم

خدایا شکرت

اون که از دور می بینمش پسر منه؟ پاره تنم؟

وروجکی که ٩ماه توی وجودم بود و با تکون خوردن و لگدهاش آرامش می یافتم و از بی حوصلگیش داغون؟؟

خدایا شرکت که بهم اجازه دادی این لحظه رو ببینم

خدایا شکرت که بهم اجازه دادی لذت مادر بودن و بچشم

چقدر اون لحظه نگاه من و مجید زیبا و پر معنی بود

عزیزم دلم خوش اومدی چه لبخند نازی؟داشتی با دستهات بازی می کردی

چه لپ سرخی........... چه صورت قشنگی.....وای خدایا شکرت شکرت شکرت

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان محمد صدرا
20 فروردین 91 1:12
فهیمه خیلی چیزها برام تداعی شد من هم باید اقدام کنم برای ثبت خاطره زایمان شاید یه سری چیزها رو از ت کش رقتم !بوس!
فرانک مامان النا
20 فروردین 91 8:17
ای ول ........... عجب خاطره ائی ... گاهی اوقات تنم لرزید