روز دوم بي مامان جون
خدا رو شكر جمعه بود و من و بابا و خاله تهمينه خونه بوديم.
ماشالله صبح كه ساعت 11 آقا صدرا از خواب بيدار شدن و تا 12 بيدار و باز 12 خوابيد و 6 عصر بلند شد
فقط اين وسطا واسه شير يه تكوني مي خوردن.
عصر هم خاله تهمينه رو كثيف كرد و ....
شب هم بابايي گفت پسرم امروز همش خونه بوده بهتر بريم پارك!!!!!!!!!
منم زود حاضر شدم و رفتيم البته خاله امتحان داشت و خونه موند
اول رفتيم يه دوري زديم و بعدش تصميم گرفتيم بريم بستني بخوريم
جاتون خالي تا بستني رو آورد اولين قاشق كه رفت آقا صدرا دهنش و مزه مزه كرد و صداهاي جور واجور (شبيه بچه گربه) از خودش درآورد كه مامان بابا منم هستم
ديد نه آبي از ما گرم نمي شه زد زير گريههههههههههههههههههه
كه منم بستني مي خوام و ما هم بستني نخورده اومديم بيرون
تا خونه گريه كرد و جيغ زد.خونه بهش لعاب برنجش و دادم و قطره مولتيش كه كمي آروم شد آقا شكموو
روز دوم هم بخير گذشت