روزهای سخت
الان که دارم می نویسم برات دقیقا 3 ماه کامل از مهد رفتنت می گذره
چه روزهایی سختی بود
اونروزها وقتی می زاشتمت 2 روز گریه می کردی و بزور از بغلم می گرفتنت
اونروزها اصلا حال خوبی نداشتم
پاهام توان رفتن نداشت.......... پشت در می موندم تا ببینم کی ساکت می شی
بعد از 5 دقیقه بر می گشتم ببینم چه می کنی؟
اون روزها همش ی بغض توی گلوم بود
سوار تاکسی که می شدم با ی آهنگ کوچیک می خواست بترکه بغضم
اول از 1 ساعت شروع کردم
مدام زنگ می زدم رفتید دنبال صدرا؟......... چیکار می کرد؟.... گریه می کرد؟
این سوال هر روزم شده بود اینقدر می پرسیدم که دایی می گفت داشت هسته اتم می شکافت
چیکار می کرد داشت لگو بازی می کرد..............داشت تاب بازی می کرد...ووووووووو
بعد از هفته اول ی نگاه مظلوم داشتی بهم
قبول کرده بودی مجبوووووووری........ مجبووووووووووور
دیگه تایم موندنت شده بود 3 ساعت
بزور می اومدی بیرون
کلی هم خاطر خواه داشتی
خلاصه تابستون مهد و بنظرم بیشتر دوست داشتی
خلوت بود و همه غلام حلقه به گوشت ههههههههههه
ولی خدا روشکر دیگه قبول کردی
صبح ها، هم می خوای بری پیش بچه ها هم من و می خوای
ولی دیگه اذیت نمی کنی واسه موندنت
فقط اوایل چون از دست کسی چیزی نمی خوردی هم اذیت بودم
که الان به مربیت عادت کردی
البته مثل زمانی که خونه هستی معلومه نمی خوری ولی خوب از اوایل بهتری
تایم خوابت بهتر شده از مهد که میایی بس که می دوی هلاکی دیگه
الان دیگه اونجا رو دوست داری
برات دفتر نقاشی و کتاب و ....... هم بردم که هر روز نقاشی می کنی
چه توی خونه چه مهد