بابايي دلتنگت بودم
بالاخره بابايي بعد يك هفته اومد
يك هفته اي كه چقدر سخت گذشت
با كلي سوغاتي واسه پسرش
و واسه مامان
بابايي بالاخره برگشت
ولي من كه ديگه آخراش نمی تونستم جلوي اشكم و بگيرم بس كه دلتنگش شده بودم
تو هم اين طوري بودي
با بابايي كه تلفني صحبت مي كردي اول كلي تعجب يهو ذوق بعد نمي ديدي بابا رو مي زدي زير گريه
خاله اينا هم اومدن پيشت هي مي گفتن مجيد آقا....مجيد آقا
دور و برت و نگاه مي كردی و بابا رو نمي ديدي و بغض مي كردي
منم داد مي زدم پسرم و اذيت نكنین
خلاصه با تمام سختيهاش يه هفته گذشت
و الان بابايي با كلي سوغاتي پيشمونه
خدايا شكررررررررررررررررررررررررررررررررررررت بخاطر همه چي
اينم كلي سوغاتي:
ممنونيم بابايي
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی