صدراصدرا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

فرشته ما صدرا

ماجرای از شیر گرفتن صدرا

1391/12/10 13:06
نویسنده : فهیمه
7,420 بازدید
اشتراک گذاری

خداییش ماجرایی بود

صدرا تا 21 ماه و 7 روزگی شیر خورد کامل

البته بعد از 18 ماهگی دفعاتش و کم کرده بودم

فقط خواب ظهر و خواب شب

ولی از شب تا صبح میخورد

تااینکه آخرین وعده شیرش و ساعت 5 روز چهارم آذر ماه 1391 مصادف با تاسوعای حسینی خورد و ...

دردونه ی من این جدایی برای من خیلی سخت تموم شده !عاشقتمممممممممممم!

بااین که دیگه شیر نمیخوری ولی من بیشتراز قبل بغلت میکنم وبیشتر از قبل میبوسمت !خیلی دوستت دارم!

تازه شما از وقتی که می می دیگه نمی خوری داری شیر پاستوریزه میخوری که این برای من خیلی ارزشمنده چون تا قبل این اصلا لب نمیزدی!

القصه

امسال تعطیلات عاشورا تاسوعا موقعیتی شد که سعی کنم توی این مدت صدرا رو از شیر بگیرم

5 شنبه قطره تلخک (ترک شیر و عادات بد) از داروخونه گرفتم و استفاده کردم و راهی الماس شرق شدیم

توی ماشین طبق معمول صدرا بهانه گرفت و گفتم نه مامان تلخ شده دیگه ......شما بزرگ شدی

دندون داری باید غذا بخوری و می می نه

صدرا گوش نکرد و خورد دید بعععععععععععله تلخه حسابی

نخورد و بازی کرد تا رسیدیم

اونجا هم کلی بازی کرد موقع رفتن بسرعت پریدم توی سرویس دستشویی و باز تلخش کردم

توی ماشین بی تفاوت به حرفهای من باز خورد و دید تلخه

هی خورد و هی تف کرد.............. هی خورد و هی تف کرد

تا تلخیش رفت و خورد و خوابید

اون روز که هیچ در ضمن فهمیدم راه سختی در پیش داریم

شد عاشورا و از روش چسب زخم و ........ استفاده کردم

تا اومدم گفتم اوف شده و دید و کمی بهانه گرفت و رفت با بچه ها بازی کرد

ترجیح دادم بجز تعطیلی زمانی باشه  که دورش پر باشه

رفتیم خونه مامان بزرگم و بچه های خاله ام و ....... همه اونجا بودن و دورش حسابی پرررررررررررر

تا اینکه ساعت 2 صبح شده و صدرا هنوز داره آتیش می سوزونه

ای خدا

همه خوابیدیم و صدرا بهانه

روی پا.............. روی شونه.............. توی چادر

فایده نداره ی بند جیغ می زنه

بردمیش توی ماشین

هوا هم حسابی سردددددددددددددد

ساعت 5 صبحه و هنوز بیدار

کم کم خوابید

برگشتیم بیدار شد و داد و فغان

ای خدااااااااااااااااا

ی چند شبی به همین صورت گذشت

داشتم کم می آوردم

اعتصاب غذا کرد لب به هیچی نمی زد و همش نگاهش می کرد که اوف شده

از گرسنگی ضعف می کرد و می لرزید ولی کوتاه نمی اومدم

می خواستم من دیگه کوتاه بیام

چه اشکهایی ریختم

به صورت معصومش نگاه می کردم و توی بغل همسری زار زار گریه می کردم

روحیه داغونی داشتم

خوابش بهم ریخته بود

غذا نمی خورد

بهانه می گرفت

خسته بودم

ولی چه می شد کرد

 هنوز بهانه اش رو می گیره

ولی بالاخره این پروژه هم تموم شد و پسر ما هم مردی شدددددددددددددددد

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)