روز پنجم بي مامان جون
اين روز ديگه فرشته مهربون كلاس داشت و نه مي شد تو بري اونجا آخه تولد آيناز جون بود و خاله درگير مراسم شب بود و نه مي شد رويا جون بياد پيشت آخه كلاس داشت
چكار مي شد كرد؟
هيچ مامان سركار نره و از پسرش مواظبت كنه زنگيدم و گفت من صبح نميام و بجاش عصر ميام آخه عصر كسي نيست از صدرا مواظبت كنه .
گفتن باشه ولي عصر كه شد مامان تو رو تنهايي برده بود حمام و خسته بود و از طرفي هم تولد آيناز جون بود و .... خلاصه مامان عصر هم نرفت.
شب رفتيم تولد آيناز جون كه خيلي خوش گذشت و تمام كسايي كه با هم حامله بوديم اونجا جمع بوديم يك صداي گريه اي مي پيچيد كه نگووووووووووووووووووو
تو هم كه خوابت مي اومد و بدخواب شده بودي تا مي خوابوندمت پرنيان گريه مي كرد و بعدش دوباره تو گريه مي كردي و ابولفضل بيدار مي شد و بعدش سينا...خيلي با مزه بود
آخه مامان من و عمه هاي آيناز و زن عموي الهه جون همه با دو ماه فاصله باردار شده بوديم و دكترامون هم يكي بودن حالا هم همه بعد زايمان اولين بار هم رو ديده بوديم و اون مي گفت بچه من شكله كيه و اين يكي مي گفت
خلاصه شام خورديم اومديم خونه و مامان شروع كردن غذاي فرداي پسرش و آماده كنه و ... ساعت 1:30 خوابيد و صبح 5 بيدار شد.
در هر صورت اين روز هم بخير گذشت