صدراصدرا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

فرشته ما صدرا

قرار ني ني سايتي

مي دوني كه خاله افسانه و يوناي گل مشهدن از طرفي چون خاله جون فعاله ترتيب يك قرار ني ني سايتي رو داد   خاله افسانه اومد مشهد و چون سوگلي ني ني سايت و با همه در ارتباط يه قرار 9 ني ني گذاشت اول جلوي كتابخونه جمع شديم و بعدش همه رفتيم قسمت بانوان و چون يك كم طول كشيد و همه ني ني ها گرسنه تموم مامان  ها شروع كردن شير دادن يك اوضاع ديدني بود همه مردم مثل بچه نديده ها دور ما جمع شده بودن و مي پرسيدن مسابقه است؟ چند قلو هستن و ...................؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بعد كه شكم ني ني ها پر شد كنار هم از بزرگ به كوچيك گذاشتيم و عكس گرفتيم به ترتيب از چپ براست و از بزرگ به كوچيك صدرا- آراد-ي ونا-ي اسين- بهراد- شاينا و ...
9 مرداد 1390

روز يازدهم بي مامان جون

خدايا 11 روز گذشت و هنوز صدرا بدوشم توي اين مدت 1 كيلو و 200 گرم كم كردم امروز چكار كنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نوبتي هم باشه نوبت بابا بود اين روز بابا منتظر موند خونه و از گل پسرش نگهداري كرد كه صبح پسر خوبي بودي و عصر كه نوبت مامان شد اذيت كردي ولي اي ول پسرم شب هم باتفاق خاله تهمينه شام رفتيم بيرون   البته تو خواب بودي ساعت نزديك 1 نصف شب البته ههههههههه اندكي صبر مامان جون نزديك است ...
9 مرداد 1390

تولد مامان جون

توي اين مدتي كه مامان جون نبود ما يعني من و بابا مجيد تصميم گرفتيم تا مامان جون مياد براش ترتيب يك تولد رو بديم تموم فاميل رو دعوت كرديم و گفتيم مي خواهيم سورپرايز باشه پس بي زحمت از دهنتون در نياد خونه رو تزئين كرديم و كيك پختم و ميوه و شيريني و شربت و دسر و شام و ......... رو هم آماده كرديم همه مهمونا راس ساعت 6.30 تا 7 خونه خودمون جمع شدن ساعت 7 زنگ زدم به مامان جون كه زود آب دستت بيا مهمونا رفتن توي آشپزخونه تا در رو باز كرديم مامان جون تزئينات رو ديد گفتيم تولدت مبارك هنوز توي شيش و چهار بود كه مهمونا كه دست هركدومشون يه شمع بود از توي آشپزخونه پريدن بيرون و همه داد زدن: Happy Birth Day نزديك بود مامان جون سكته كنه ...
9 مرداد 1390

خبر خبر مامان جون برگشت

بالاخره مامان جون و پدر جون بعد از يك سفر طولاني با كلي سوغاتي برگشت اما.................... اما صدرا انگار با هاشون قهر كرده اصلا توجه نداره بهشون انگار نمي بينشون هرچي پدرجونش ميره سمتش اون روش رو به طرف ديگه مي كنه و فقط به داييش نگاه مي كنه و مي خنده پدرجون مي گفت چرا اين طوري مي كنه؟ گفتم بچه ام كه بي غيرت نيست تنها گذاشتينش رفتين حالا چه توقعي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ يه چند ساعتي گذشت تا آشتي كردي ولي مثل قبل نبودي تا سوغاتي هات و گرفتي اينم سوغاتي مامان جون واسه صدرا كه خيلي خوشش اومد مي خواست قطار رو بگيره كه اون حركت مي كرد و صدرا جيغ مي كشيد و مي خنديد اينم صدرا با سوغاتي كه دايي علي براش آورده  اينم ...
9 مرداد 1390

روز دوازدهم بي مامان جون

خوب 12 روز گذشت واسه مامان جون به سرعت برق و باد و واسه ما خيلي سخت امروز مهمون كي بودي خاله مريم و گلسا و پارميدا البته ساعت 12 اومدم دنبالت اينم صدراي عصباني و گلسا جون ديگه فكر كنم كل فاميل رو اذيت كرديم وقتشه مامان جون برگردن همين جا از تموم خاله هام و دخترخاله هام و مامان بزرگم كه اين مدت به من صدرا خيلي لطف داشتن تشكر مي كنم بوسسسسس واسه همه از طرف صدرا ...
29 تير 1390

روز دهم بي مامان جون

فكر كن 10 روز گذشته و مامان جون هنوز نيومدن امروز نيمه شعبان بود و همه خونه خاله مليحه دعوت بوديم از صبح كه خونه بوديم و نظافت بعد هم قرار شد بريم مولودي خدا رو شكر اين روز هم تنها نموندي و با هم بوديم اينم عكس قبل از رفتن بيرون در يك روز كاملا آفتابي: ...
28 تير 1390

روز دهم بي مامان جون

واقعا نمي دونم آيا مامان جونت برمي گردن؟ يا تصميمشون و گرفتن از دستت راحت بشن امروز بين التعطيلين بود و يوم الشك .من زنگيدم و گفتن نه بيا هستيم ولي به خاله تهمينه گفته بودن خواستيد بياييد خواستيد نياين چكار مي شد ديگه كل فاميل رو گشته بودي خاله مهربونت نرفت و از تو نگهداري كرد وقتي زنگ زدم بهش ببينم در چه حالي گفت تا بازي باشه آقا خوبه وقتي بازي تمومه صداي گريه اش آدم و كر مي كنه خلاصه كلي باهات بازي مي كرد و تو هم از ته دل براش مي خنديدي اينجا هم منتظري تا دوباره خاله بخندوندت ههههههههههه ...
28 تير 1390