ما و تنهايي
ماماني هفته گذشته خبر دادن عزيزجون حالش خوب نيست و بيمارستانه (بابايي دلتنگت شديم) وقتي بابايي شنيد خيلي ناراحت شد و بلافاصله تصميم گرفتيم بريم كجاااااااااااااااااااااااااااا شمال توي اين هوا من گفتم از طرف ما سلام برسون آخه پسرم واكسن داره بعد اون مريضيش هم گوشش درد مي كنه آب به آب هم بشه شايد بهش نسازه و لاغر شه خلاصه من و تو مونديم خونه مامان جون و بابايي و عمو ميلاد رفتن پيش عزيزجون الان كه خطر بخير گذشته و حالش خوبه ولي تو خيلي دلتنگي مي كني نمي دونم از كجا فهميدي بابا مي خواد بره وقتي بابا داشت ما رو مي زاشت خونه مامان جون تو بغل عمو ميلاد بودي به من نگاه مي كردي و مي خنديدي نگاهت كه به بابا مي افتاد لب...
نویسنده :
فهیمه
10:24