روزهای سخت
الان که دارم می نویسم برات دقیقا 3 ماه کامل از مهد رفتنت می گذره چه روزهایی سختی بود اونروزها وقتی می زاشتمت 2 روز گریه می کردی و بزور از بغلم می گرفتنت اونروزها اصلا حال خوبی نداشتم پاهام توان رفتن نداشت.......... پشت در می موندم تا ببینم کی ساکت می شی بعد از 5 دقیقه بر می گشتم ببینم چه می کنی؟ اون روزها همش ی بغض توی گلوم بود سوار تاکسی که می شدم با ی آهنگ کوچیک می خواست بترکه بغضم اول از 1 ساعت شروع کردم مدام زنگ می زدم رفتید دنبال صدرا؟......... چیکار می کرد؟.... گریه می کرد؟ این سوال هر روزم شده بود اینقدر می پرسیدم که دایی می گفت داشت هسته اتم می شکافت چیکار می کرد داشت لگو بازی می کرد..............
نویسنده :
فهیمه
12:11